دفترم را ورق می زنم و صفحه ی سفیدی در آن پیدا می کنم و روی آن
می نویسم:
اگرمردم مرا در تابوتی سیاه بگذارید تا همه بدانندروزگارم سیاه بوده و
پاهای تاول زده ام را بیرون تابوت بگذاریدتا همه بدانند که در شهر عشق
چقدر به دنبال تو گشتم ودست هایم را در بیرون تابوت بگذارید تا همه
بدانند که یک لحظه با تو بودن را با خود به گور بردم و چشمانم را باز نگه
دارید تا همه بدانند چشم به راه بودم و یک تکه یخ به جای صلیب بر مزارم
بگذارید تا با طلمع خورشید به یادم گریه کند...
