به کودکي گفتند : عشق چيست؟ گفت : بازي. به نوجواني گفتند : عشق چيست؟ گفت : رفيق بازي.
به جواني گفتند : عشق چيست؟ گفت : پول و ثروت. به پيرمردي گفتند : عشق چيست؟
گفت :عمر. به عاشقي گفتند : عشق چيست؟ چيزي نگفت.آهي کشيد و سخت گريست
به کودکي گفتند : عشق چيست؟ گفت : بازي. به نوجواني گفتند : عشق چيست؟ گفت : رفيق بازي.
به جواني گفتند : عشق چيست؟ گفت : پول و ثروت. به پيرمردي گفتند : عشق چيست؟
گفت :عمر. به عاشقي گفتند : عشق چيست؟ چيزي نگفت.آهي کشيد و سخت گريست
"زمانی که دستت، دستانم را می فشارد دوستت دارم
زمانی که در کنار هم آینده ای مبهم را ورق می زنیم
و زمانی که از همان لحظه ها پلی می سازیم برای دوست داشتن دوستت دارم
زمانی که در کنار هم نشسته ایم و گوییکه هیچگاه خیال برخاستن نداریم دوستت دارم
و لحظاتی که با تو هستم همانند زدن پلکی سپری می شود
گمان کنم که این عشق است و همان لحظه ای که دستم در دستان توست
آن لحظه عاشقی است...."
هيچ کس ويرانيم را حس نکرد...
وسعت تنهائيم را حس نکرد...
در ميان خنده هاي تلخ من...
گريه پنهانيم را حس نکرد...
در هجوم لحظه هاي بي کسي...
درد بي کس ماندنم را حس نکرد...
آن که با آغاز من مانوس بود...
لحظه پايانيم را حس نکرد
اي كجايي كه دلم برات تنگ شده
شايد هم تو قلبت از سنگ شده
دل من تنگ برات طاقت دوري نداره
چقدر داد زدم هيچكي صدام نداره
عاشقت گشته ام و كشته ي رويت شده ام
صورت ماهت كه ديدم زودي بيهوش شدم
من تو را دوست دارم اي رفيق ساده دل
باور نمي كني بپرس از دوستان اهل دل
كاش مي شد كه مرا باور كني
من بشينم جنب تو حرفها آغاز كني
عشق تو مرا برده از هوش و برم
كه نتوانم تو را درخواب هم از يادم بببرم
از پاكي دستان تو
وقتي كار ميكنم تو با من سخن ميگويي،
و آن دم كه احساس ميكنم تنهايي مرا ميخورد حضور تو در كنارم تجلي ميابد.
لحظاتي هست كه ميدانيم ميان ما و آنان كه دوستشان داريم،هيچ فاصله اي نيست.
قلبم را بيرون بكشم
ودر دستانم بگيرم تا همه بتوانند ببينند.
زيرا كسي كه خود را براي خويشتن آشكار ميكند؛آرزويي شگرف تر از آن ندارد كه ديگران دركش كنند.كجا بودي
کجا بــودي وقتي برات شکستـم يخ زده بود شـاخه گُلم تو دستـــم
کجــا بـودي وقتــي غريبــي و درد داشت مـن تنها رو ديوونه ميـــکـرد
کجــا بودي وقتي کنـار عکســـات شبا نشستم به هواي چشمـــات
کجا بــودي ببيني مــن ميســـوزم عيــن چشــات سيـاهه رنـگ روزم
ســـرزنشــــاي مردمـــو شنيـــدم هــر چــي که باورت نميشه ديـدم
کنـــايه هــاشونــو به جون خريدم نبــود ستــاره ام شبـا گريه چيـدم
کجا بودي وقتي اشکــام ميريخت خون جاي گريه از چشام ميـريخت
کجـــا بودي وقتـــي آبـــروم مـــرد امــا به خـاطر چشات قسم خـورد
کجـــا بودي وقتي که پرپر شـــدم سوختم و از غمت خاکستر شدم
خنده واسه هميشه از لبـام رفت رسيدن از مرمر رويــاهـــــام رفت
ّآه عشق چندين ساله ي من
براي چه نميتوانم هرشب خواب تو را ببينم؟
براي چه نميتوانم با همان آرامشي به زندگي خود بنگرم كه تو ميتواني در يك رويا به من منتقل كني؟
چرا نميتوانم روي اين زمين با هيچ كس ديدار كنم كه بتواند همچون تو ،چنين ساده،. مهربان باشد؟
امروز با خودم گفتم:اي عشق عزيزم،
ميخواهم براي تو فقط يك برگ سبز باشم كه هوا ميجنباندش تا درست هماهنگ با شور آن لحظه سخن گويد و چنين ميكنم.
من اين زندگي را بي اين شور ،بدون عشق تو نميخواهم.